زهی با لعل میگونت شکر هیچ


خهی با روی پر نورت قمر هیچ

عزیزش کن به دندان گر بیفتد


ملاقاتی لبت را با شکر هیچ

عرق بر عارض تو آب بر آب


حدیثم در دهانت هیچ در هیچ

ز وصف آن دهان من در شگفتم


که مردم چون سخن گویند بر هیچ

من از عشق تو افتاده بدین حال


نمی پرسی ز حال من خبر هیچ

چنان بیگانه گشته ستی که گویی


ندیده ستی مرا بر ره گذر هیچ

نشستم سالها بر خوان عشقت


بجز حسرت ندیدم ما حضر هیچ

دلی از سیف فرغانی ببردی


چه آوردی تو ما را از سفر؟ هیچ!